.
یکی از بازیهای مورد علاقهم اینه که وقتی خوابم نمیبره با چشمهای بسته به تنم توجه کنم. اینکه چه طور نفس میکشم، جایی از بدنم منقبض هست یا نه، ضربان قلبم چی میگه، حرارت بدنم چی میخواد و از این دست. اما از بین همهی اعضای بدنم پوست از همه بیشتر به بازی پا میده.
گاهی روی یه نقطهای، مثلا روی یکی از بازوهام یه سوزش کوچولو احساس میکنم. سوزش خیلی زودگذر و ناچیزه انقدر که اگه اونهمه توجه نباشه مطمئنا دریافت نمیشه و حتا فکر میکنم تمام روز هم داره اتفاق میافته و من متوجهش نمیشم. بعد صبر میکنم تا یه جای دیگهی بدنم اتقاق بیفته و میافته. یه سوزش کوچولو یه جای دیگه و همین طور میچرخه. رو شکم، رو کمر، پاها، پوست سر. یکی یکی روشون تمرکز میکنم و میذارم بام حرف بزنن. شبیه اینه که مثلا آدم از بالای کوه به یه شهر بزرگ خوابیده با چراغای خاموش نگاه کنه که هر از گاهی یه جاییش یه چراغ برای مدت کوتاهی روشن بشه و دوباره خاموش بشه. و بعد یکی یکی نقطههای دیگه.
حالا بازی چیه؟ بازی اینه که حدس بزنم جای بعدی کجاست.
اوایل که این بازی رو شروع کرده بودم حدسام خیلی افتضاح بود. ولی کم کم متوجه شدم این نقاطی که به صورت متوالی برای یه لحظه پالس میفرستن و خاموش میشن به هم مربوطن. یه جوری انگار تو همون شهر فرضی خاموش یه بابایی به یه دلیل خیلی ضروری بیدار میشه، چراغ رو روشن می کنه، یه دگمه رو فشار میده چراغ رو خاموش میکنه و میره میخوابه. دگمهای که اون فشار داده یکی دیگه رو، با منظور خاص همون دلیل ضروری، یه جای دیگه شهر بیدار میکنه و اون همین داستان رو تکرار میکنه.
مثل یه جور نگهبانی دادنه یا اطلاع رسانی، یا سادهتر، اعلام حضور کردن.
.
حالا این که بازیه ولی پشتش یه حقیقتی خوابیده. نمیخوام بگم احتمالا طب سوزنی از همین ارتباط شکل گرفته و اعصاب بدن آدم و در کل ارگانیزمهای طبیعی چقدر خفنن و از این دست، حقیقتی که میخوام ازش حرف بزنم اینه که برخلاف چیزی که بیشتر ما فکر میکنیم، رابطههای ما با همهی آدمهایی که دوسشون داریم یا نداریم ولی مربوطیم همین اندازه طبیعت ارگانیک داره. یا بهتر بگم یه ارگانیزم طبیعیه.
خیلی ساده بیایین آدمایی رو که به نوعی باشون ارتباط «تاثیر»گذار و «تاثیر»پذیر دارین کنار هم بذارین. مجموعهش یه شبکه میشه. شبکهای که به دلیل وجود کلمه «تاثیر»؛ حالا با شدت و چگالی کم یا زیاد زندگی آدمای داخل شبکه رو تغییر میده.
از اون یه کمی بالاتر برین و به مجموعهتون آدمای دورتر از این ارتباط هم اضافه کنین. همسایه ها، هم محلهایها، هم شهریها، هم وطنها و کل آدمای روی این کره خاکی.
ارتباط ارگانیک بین ابنای بشر که به گمان من کاملا طبیعیه، یعنی با طبیعت بشر ساخته شده و شکل گرفته، کلمهی تاثیر رو از چیزی که فکر میکنیم، پر رنگتر میکنه. به عبارتی، اگه یه بابایی، یه اتفاق یا کنش اجتماعی، جنگ، بحران اقتصادی، تجاوز گروهی، یا حتا خیلی ساده تر از این حرفا، خیال کردن کسی یه گوشهی دنیا، دگمهای مربوط به شما رو فشار بده، به احتمال زیاد شما بیدار میشین و ممکنه دگمهای رو فشار بدین.
ممکنه این داستان وسط شلوغی روزمرهی زندگی شما اتفاق بیفته و انقدر خفیف باشه که حتا متوجهش نشین.
ممکن هم هست با شدت کم و زیاد متوجهش بشین و یادتون بمونه که بیدار شدین، دگمهای رو فشار دادین یا ندادین.
این هم امکان داره که شما اصلا بیدار نشین یا خودتون روبه خواب بزنین و یا حتا بیدار بشین به دگمه نگاه کنین و آخر سر تصمیم بگیرین که فشارش ندین، یا اصلا حالشو نداشته باشین که این کارو بکنین.
در این صورت هم، بهتون قول میدم معنیش این نیست که تحت تاثیر قرار نگرفتین و دنیا رو تحت تاثیر قرار ندادین.
.
.
.
از کرامات ربط به شقیقه
ای داد بیداد…
.
میرزا بابا تو زندگیش آدمی نبود که دروغ بگه. دروغ نگفتنش به این دلیل نبود که به راستی و درستی احترام میذاشت یا دروغ رو گناه میدونست. دروغ نمیگفت چون به هیچ عنوان حاضر نبود به کسی باج بده. و باج ندادنش هم از این بابت نبود که در کل باج دادن رو کار نادرستی میدونست. دلیلش این بود که کسی رو قابل باج دادن نمیدید.
میرزا بابا، ماههای آخر عمر، شروع کرد به دستکاری خاطرههاش. خیلی سیستماتیک و صد البته باهوش شروع کرد به تغییر دادن گذشتهش. طوری که حتا زنش به اون چیزایی که تو ذهن خودش بود شک کرد.
میرزا بابا بیشتر از همهی عمر، تو ماههای آخر زندگیش دعا کرد، حرف زد و خاطره تعریف کرد. با التماس دعا کرد. با گریه و استغاثه. سرش بالا نبود، رو به خدا. سرش پایین بود، رو به خودش. انگار داشت با خودش حرف میزد. وقتی هم خاطره میگفت، براش مهم نبود کسی گوش بده. برای یه مخاطب فرضی حرف میزد و گاهی میشد که بلافاصله بعد از تموم شدن روایت یه خاطره، اونو تکرار میکرد. مثل وقتهایی که بچهها، شعرهای کتاب فارسیشون رو حفظ میکنن. میرزا بابا، ماههای آخر عمرش بارها و بارها چیزهایی رو خلاف واقع تکرار کرد و اشک ریخت.
.
اون هیچوقت به هیچکس جز خودش دروغ نگفت و به هیچ کس جز خودش باج نداد. از نظر اون تنها کسی که ارزشش رو داشت تا به دروغ متوسل بشه و برای جلب رضایتش باج بده فقط خودش بود.
.
شاید اینجوری سعی داشت یه کاری کنه که بتونه خودش رو ببخشه و باش موافقم که این از همه مهم تره. هرچند شاید بهتر بود به جای اون همه گریه و ناله به درگاه خودش و جعل خاطرهها، یه بار، فقط یه بار، تو چشمای زنش نگاه میکرد و اجازه میداد اونم دردناکی پشت چشمای خیسش رو ببینه. لازم نبود بگه ببخش، لازم نبود گریه کنه یا حتا یه کلمه حرف بزنه. فقط کافی بود سرش رو یه طرف دیگه بگیره، نه طرف خودش.
.
.
.
پسماندهای به فنا رفته
.
همیشه عادت داشتم تو شلوغی روزمرهی زندگی، چیزایی رو که تکلیفم باشون روشن نیست، بتپونم توی یه جعبه کفش تا یه روز که وقت بیشتری دارم براشون تصمیم بگیرم.
برای همین همیشه یه گوشهی خونه، یه جعبه کفش پر از ناخون گیر و کلیدایی که معلوم نیست مال کجان و فندکای در حال مرگ ولی هنوز زنده و کارت ویزیت و پیچ و مهره و چه میدونم گاهی حتا عینکای شیشه شکسته و از این دست، دارم. معمولا این جعبه کفشا رو به خاطر فرم صاف و صوفشون میشه منظم و مرتب یه گوشهای گذاشت که کاری به کار چشم اهالی نداشته باشن و برای همین گاهی مدتها از تشکیل اجتماع درونشون میگذره و یادم میره سر و سامونی بهشون بدم.
جعبهها همینجور ساکت و بی دردسر یه گوشهای برای خودشون هستن تا تعدادشون به سه چهار تا میرسه و عملا جای قابل توجهی اشغال میکنن و بازم وقت و انگیزهای وجود نداره که به سرو سامون دادنشون اختصاص پیدا کنه. اون وقته که در یک حرکت انقلابی بدون نگاه کردن به محتویات جعبه، توی یه کیسه زبالهی بزرگ سیاه گذاشته میشن و یکراست میرن سر کوچه.
.
.
هر چی فکر میکنم یادم نمیاد چی شد که اینجوری شد. شاید تکلیفم باش روشن نبوده یا سرم خیلی شلوغ بوده. شاید یه چیزیش شکسته بود و گذاشته بودم یه جایی که بعدا درستش کنم. و «بعدا» وقت و انگیزهی کافی برای رسیدگی بهش به وجود نیومد. شاید تو آخرین بستهای بود که بدون نگاه کردن به محتویاتش انداختم دور.
.
.
شاید هیچ وقت اون اندازه که باید، خودمو دوست نداشتم.
.
.
.
چنین مبادا…
.
نه، نگو!
میبایست سخت بوده باشد. میبایست تکه تکههای از هم گسیختهی عواطفت به فریاد آمده باشند.
میبایست پشت چشمان به ظاهر بیتفاوتت، پشت صلابت دروغین کلامت، نشدنی محتوم چنگ زده باشد به حلقوم خواستههایت. نشدنی چارهناپذیر پاره پاره کرده باشد خواستنیها را و شرحه شرحه به جا گذاشته باشد نشدنها را.
نگو! میدانم.
.
.
.
بهل تا برود
.
تو فکر یه باغ بودم. از همون باغای دوری که خوشگل و خواستنی لم دادن رو سینهی کوه و به تو که داری از جاده میگذری و میری؛ میری عروسی، عزا، عید دیدنی، یا هرچی، فقط داری میگذری و میری، چشمک میزنن و اونقدر هواییت میکنن که تنوره هو هو صدا میکنه و ماگماهای سرد شده ترک بر میدارن.
.
تو فکر یه باغچه بودم تو همون باغه که یه روز همین جوری و بی هدف مشت مشت تخم گلای وحشی پاشیده بودم توش و پنجه پنجه پخششون کرده بودم این طرف و اون طرف. به جوونههای ریز و سبز و نازکی که گُله گُله کنار هم سبز شده بودن و من باید هر روز هی نگاشون میکردم و اندازه میگرفتم که کی بزرگ میشن. کی به گَل و گردن هم میپیچن و بالا میان و باغچه رو نقاشی میکنن.
.
به دویدن دیوونهها هم فکر میکردم. به اینکه دیوونهها گردن و بالاتنه شون وقت دویدن بیشتر از معمول عقب و جلو میشه و پاهاشونو خَم خَم برمیدارن. به اینکه یه جوری انگار یواشکی میدون.
.
خیلی مهم نیست به چی فکر میکردم. پشت شیشهی بارونزده بهار داشت میاومد و این طرف، بهار داشت میرفت. به دو میرفت یه جوری انگار داره یواشکی میره.
.
.
.
مامان، منو دوس داری؟
.
هزاری هم که طرف رو درک کنی و بهش حق بدی،
خیلی هم خوب بدونی که خودت کجا اشتباه کردی و مسئولیتش رو بپذیری،
هزاری هم بالغ وجودت با عقل و منطقی عین یه موتور گُر و گُر سیلندر خوب بتازونه،
بازم دلت میخواد یه گوشه بشینی، خودتو بغل کنی، دلت به حال خودت بسوزه و طرف رو محکوم کنی.
دلت میخواد
اشک بریزی و بهش دشنام بدی،
اشک بریزی و بهش دشنام بدی،
دیگه اشک نریزی و فقط دشنام بدی و تو دلت بیرحمانهترین انتقام ها رو مرور کنی.
چون هرقدر هم که بالغ و کاردرست و بزرگ و بزرگوار باشی،
صدای گریهی دردناک یه کرور آدم کوچولوی زخم خوردهی درونت، که التماس میکنن دوسشون داشته باشی رو نمیتونی ندیده بگیری.
نباید هم ندیده بگیری. به درک اسفلالسافلین که راهش این نیست.
.
.
.
قشنگ
خیلی وقت پیش، توی شهرستان آبا و اجدادی من یه دختر عقب موندهی بی کس و کار بود به اسم قشنگ. بیبی از قول مادرش، برای مادرم تعریف کرده که مشمَدوسین (محمد حسین) یه شب زمستونی، کنار آسیاب، لای هیزما پیداش کرد و چون اون شهرستان کوچیک، اون وقتها نه یتیمخونه داشت و نه واحد بهزیستی و نه جایی برای نگهداری بچههای بیسرپرست، همین مدوسین بچه رو برد خونه و انداختش لای شش تا بچهی خودش که به لطف و قوهی الهی جون بگیره و بزرگ بشه.
به روایت بازماندههای اون دوره، قشنگ برعکس اسمش دختر خیلی زشتی بود. توی صورتش با پیشونی برآمده و چشمهای دور از هم و فک کوتاهی که لبهای نازک و دهن گشادش رو به گردن کوتاه وصل میکرد، ذرهای زیبایی وجود نداشت. و اینکه اسمش شده بود قشنگ بیشتر از هر چیز نتیجهی یک جور خشونت استهزاآمیز جامعهی کسالتزدهی اون شهرستان کوچیک بود تا وجه تسمیهی دستکم قابل قبولی تو چهرهی فلک زدهش.
قشنگ اسم فامیل نداشت، هویت نداشت و چون از نظر عقلی نارس بود، تا پنج سالگیش کسی اهمیتی نمیداد که یکباره وسط کوچه همهی لباساشو در بیاره و همراه با یه آهنگ فرضی که فقط خودش میشنید برقصه. البته کسانی بودن که اهمیت میدادن و قشنگ کوچولو در اثر اهمیت دادن اونا سیاه و کبود میشد و سه روز توی اتاقک مرطوب کنار پاشیر زندانی میموند تا یاد بگیره نباید جلوی مردم لخت بشه. ولی از همون موقع بود که برعکس صورت زشت، زیباییهای بدن بیعیب و نقصش رفت توی چشم اهالی مذکر شهرستان و تا وقتی قشنگِ هفده ساله زیر دست مامای یهودی مرد از چشمشون بیرون نیومد.
گفتن نداره که چه بلاهایی ممکنه سر یه تن و بدن بینقص هوسانگیز که تحت اختیار یه ذهن عقب موندهی بی کس و کاره، اونم توی یه شهرستان عقب موندهتر بیاد. ظاهرا اولین باری که پای قشنگ به بهداری باز شد ده سالش بیشتر نبوده. مامای یهودی اونو جلوی در بهداری پیدا کرده بود. بچه، لای پتو پیچیده شده بود و سرش با یه لبخند پر از بزاق آویخته به یه طرف افتاده بود.
مامای یهودی، قشنگ رو برد خونهی خودش. اما با وجود مراقبتهاش پارگیهای مقعد و واژن بعد از دوختودوز عفونت کرد و بچهی بیگناه تمام اون زمستون توی تب سوخت و لبخند مرطوب زد. چیزی که بیشتر از همه تو نقل قول بیبی که از طریق مادرم به من منتقل شده، از این دوره جلب توجه میکنه اصرارش به این قسمت ماجراست که ماما چند سال بعدش؛ وقتی که داشته برای همیشه از اون شهرستان کوچیک میرفته، جلوی در مغازهی مدوسین، گلایهآمیز و در بعضی روایتها گریهکنان، به مادر بیبی گفته که اون زمستون هیچکس برای احوالپرسی قشنگ نیومد در حالی که همه میدونستن چه بلایی سرش اومده. بعد هم صداشو بلند کرده و یه جوری که مردم بازار بشنون گفته که تو اون زمستون، هرازگاهی پسرهای عذب و گاهی عاقلهمردهایی رو میدیده که اطراف خونهش پرسه میزدن و مثل گرگهای گرسنه منتظر خوب شدن قشنگ بودن. بیبی از قول مادرش به مادرم گفته که همه فهمیدن منظور ماما خود مدوسین بود.
بعد از اون زمستون، وقتی قشنگ خوب شد، تازه ماما فهمید که کارش دراومده. نگه داشتن قشنگ توی بهداری و کنار دستش، تحت مراقبت کار آسونی نبود. شب و روز ماما یکی شده بود از بس که میبایست دنبال قشنگ توی کوچههای خاکی این طرف و اون طرف بره و به خرابهها سر بکشه و پیداش کنه و دوباره با خودش بیاره بهداری. با این حال تا وقتی که قشنگ دوازده سالش شد مراقبتهای ماما کار خودشو کرد و اتفاق وحشتناکی برای قشنگ نیفتاد.
ولی انگار قرار نبود این دختربچهی بینوا روی خوش که نه، روی عادی زندگی رو ببینه. بیبی به تفصیل و با ریزهکاریهای فنی به مادرم گفته که اون سال مامای یهودی خیلی سعی کرد قشنگ رو به فرزندخوندگی خودش در بیاره و با خودش از اونجا ببره ولی یهودی بودن و مجرد بودنش موانع قانونی برای این کار ایجاد کرده بود و به قول بیبی همون مدوسین از همه بیشتر چوب لای چرخ تلاشای ماما گذاشت.
ماما رفت و قشنگ بعد از اون تبدیل شد به روسپی بی گناهی که حتا نمیفهمید کاری که با اون میکنن چیه. با یه آبنبات گول میخورد و با مردها و پسرها میرفت تو باغای پای کوه. جماعت ذکور بیرحم برای اینکه زشتی صورت قشنگ مانع لذت بردنشون نشه روی سرش خیک پاره میکشیدن و کارشونو انجام میدادن بعد هم ولش میکردن به امان خدا. طوری که گاهی چوپون ها پیداش میکردن یه گوشهای نیمه لخت، تو بیابون افتاده و هنوز خیک به سرشه و داره برای خودش آواز میخونه.
تا وقتی همه چیز زیرزیرکی انجام میشد جماعت نسوان هم، که معمولا منبع لایزال وجدان اجتماعین، به جز اینکه به هیچ خونهای راهش ندن، به روی مبارکشون نیاوردن تا اینکه پسربچهها با یه خیک دنبال دخترک معصوم دویدن و بهش سنگ زدن و براش شعرای مستهجن خوندن. اون وقت بود که وجدان اجتماعی بیدار شد و قبل از اینکه تشت رسوایی شوهرها و پدرها و برادرها و پسرها روی بام کوبیده بشه، سر و صدای خواهرا و مادرا و زنها در اومد.
مادر بیبی و چند تا زن عابده و زاهدهی دیگه، نه برای مواظبت کردن از قشنگ، برای حفظ دین و شریعت و جلوگیری از فسق و فجور جوونا، با هم مشورت کردن و به فکرشون رسید دخترک رو شوهر بدن. تنها کسی که حاضر شد قشنگ چهارده ساله رو بگیره، کولی مرد کوری بود به اسم عروج و حدودا شصت ساله. این عروج قشنگ رو با خودش برد تو جماعت کولیها و با رفتن قشنگ، عین اینکه آب روی آتیش بریزن، زنها آروم گرفتن و به تبعیت از اون وجدان اجتماعی هم از تک و تا افتاد.
بیبی که اون موقع سیزده ساله بوده برای مادرم تعریف کرده که لباس عروسی قشنگ رو مادرش دوخت و تنش کرد و بعد از سه سال که برگشت هنوز همون لباس تنش بود. در واقع قشنگ خودش برنگشته بود. کولیها برش گردونده بودن. زن کولی پتیارهای (به قول بیبی) که اونو برگردونده بود به مادر بی بی گفته بود: «این دست و پاگیره. عروج میتونست براش مشتری پیدا کنه و خرجش در میومد. حالا که عروج مرده بقیه نمیتونن ازش مراقبت کنن. حامله هم هست و بعد معلوم نیست کی باید از بچهی این مواظبت کنه.» با برگشتن قشنگ جامعهی نسوان اون شهرستان و طبعا وجدان اجتماعی دوباره متشنج شد.
بیبی گفته وقتی آوردنش بوی عفونت میداد و تب داشت. مادر بیبی با وجود مخالفت شوهرش و همسایهها قشنگ رو تو خونهی خودش نگه داشت. اما حتا حرمت خونهی یه زن زاهدهی مورد احترام مردم هم باعث نشد که بچهها به نیابت از خشونت مسکوت موندهی والدینشون به در و دیوار سنگ نزنن و مزاحمت ایجاد نکنن. حتا خود مدوسین با قیافهی حق به جانب رفت در خونهی بیبی و از پدرش خواست که اون جرثومهی فساد رو تو خونه نگه نداره.
بالاخره مادر بی بی فرستاد پی مامای یهودی که اون موقع شوهر کرده بوده و توی یه شهرستان نزدیک تو بهداری کار میکرد.
مامای یهودی که رسیده بود، بچه تو شکم قشنگ مرده بود و خودش هم داشت دار فانی رو وداع میگفت.
بعد از دو روز هم همین شد. قشنگ مرد. تموم شد. مصرف شد. بچهها دیگه به در و دیوار خونهی بی بی سنگ نزدن و مردم دوباره مشغول زندگی خودشون شدن انگار نه انگار که روزی روزگاری دختر بیکس و کاری بود به اسم قشنگ.
.
.
هنوز که هنوزه بعد از دو سه نسل وقتی دختری سبکسری میکنه، مردم با لحن تحقیرآمیزی «قشنگ» خطابش میکنن.
هنوز که هنوزه اسم دختر بی گناهی که همه جوره مورد آزار جنسی قرار گرفت مترادف روسپی استفاده میشه.
هنوز که هنوزه مدوسینها و نوادههای ذکورشون تو همون شهرستان که الان ظاهرا مدرنتر شده و الگوی خشونتهای جنسیشون رو از ماهواره میگیرن، مثل گرگهای گرسنه پرسه میزنن و منتظر موقعیتن و در خفا، از بچههای خودشون، دختر یا پسر هم نمیگذرن.
هنوز که هنوزه بیبیها و نوادههای مونثشون همه چیز رو میدونن و به روی مبارکشون نمیارن که یه وقت آبروریزی نشه و احتمالا روزی برای نبیرهها و ندیدههاشون داستانها رو با جزییات تعریف خواهند کرد.
.
.
.
خاکستری نیستم
.
این برف باید انقدر بباره و بباره که همهمون زیرش مدفون بشیم. اما چون نامردیه بی هیچ آثاری همه زیر برف بمیریم بهتره یه چیزی، ترجیحا یه دوربین فرضی ماجرا رو ثبت کنه.
حالا دوربین فرضی داره یه لانگ شات از شهر سفید با پستی و بلندیهای مدور و نرم میگیره. انتخاباش اول نقاط مشهور شهره ولی بعد تصمیم میگیره بره زیر پوست شهر و دنبال آدما بگرده. برای همین از یه سوراخی، پنجرهای چیزی میره تو یکی از خونهها و نشون میده که همه، هرچی لباس داشتن روهم روهم پوشیدن و با حرکات کند دارن آذوقه و آب باقی موندهی تو خونهشونو تقسیم میکنن.
دوربین با گرفتن چند تا کلوزآپ ریش یخ زده و مژههای سفیدک زده و آب دماغ قندیلبسته از همون سوراخ می ره بیرون و آروم روی سطح برف تلنبار شدهی بیرون، مثل یه پرندهی خسته، در ارتفاع بیست سانتیمتری از خیابونای یخ زده عبور میکنه و یکی یکی توی خونهها رو نشون می ده.
آدمایی که زندگیشونو آتیش زدن که بیشتر زنده بمونن.
آدمایی که تو بغل هم به خواب مرگ رفتن.
کسایی که شکم خودشونو پاره کردن و بچه ی نوزادشون رو تپوندن اونجا که بلکه بیشتر زنده بمونه.
کسایی که همدیگه رو کشتن و خوردن.
خلاصه یه چیزی شبیه اون صحنههای فیلم تایتانیک قبل از غرق شدن کشتی که تنوع رفتار آدما رو موقع یه مرگ ناگزیر به نمایش میذاره.
دوربین انقدر میره تا برسه خونهی ما. هی دور خونه میگرده و راهی برای ورود پیدا نمیکنه. بعد میره رو درخت عرعر میشینه و بعد از چند دفعه زوماین کردن و زومآوت کردن یه سطح کوچیک خاکستری رو پیدا میکنه که احتمالا پنجرهست.
دوربین شیرجه میره طرف اون سطح خاکستری کوچیک و میچسبه به شیشهی یخزده و پشت سطح متخلخلش فقط سیاهی رو ضبط میکنه. با یه صدای نامفهوم کلیک، دوربین شیفت میکنه رو مادون قرمز و خیلی گنگ و ناپیدا تصویر منو میگیره. از اون تصویرایی که صورت آدم گچی به نظر میاد و چشمای مردم شبیه چشمای خوناشاما میشه.
توی تصویر مادون قرمز من همون جور نشسته کنار تنها تابلوی زندگیم یخ زدهم، مردهم. دوربین نمیتونه کس دیگهای رو توی خونه پیدا کنه چون من ظاهرا تنها بودهم. و دقیقا به همین دلیل تونسته بودم یه نقاشی رو تموم کنم وگرنه تصویر خونهی ما هم شاید مثل هزاران خونهی دیگه، تو بغل هم مردن و آتیش زدن کتابا و حرکات کند بود احتمالا.
دوربین زوم میکنه رو نقاشی. تصویر زنی ضبط می شه که داره با یه نفر میرقصه. رنگا همه به خاطر ضبط مادون قرمز خاکستری دیده میشن. پارتنر رقص زن بیرون کادره و فقط دستش پیداست که کمر تاب خوردهی زن رو محکم گرفته. زن سرخوش به نظر میاد. خیلی سرخوش.
دوربین به طرف همون سطح خاکستری متخلخل بر میگرده که از خونه بره بیرون. ولی در یک لحظه انگار چیزی توجهش رو جلب میکنه برمیگرده رو من و زوم میکنه رو دستام. تو یه دستم یه شمع و یه کبریته و انگشت اشارهی اون دستم با کلی برفک و قندیل چسبیده به گوشهی تابلو. کنار انگشتم، گوشهی پایینی تابلو یه عبارت نوشته شده. دوربین سعی میکنه تصویر واضحی ازش بگیره ولی عبارت زیر برفک قابل خوندن نیست.
دوربین بالاخره میره بیرون و فیلم ادامه پیدا میکنه که دیگه به من مربوط نیست.
.
.
حالا چون من خودمم، یعنی همون نقاش یخ زدهی مرده، بهتون میگم نوشته چی بود.
گوشهی تابلو نوشته شده بود:
عنتر شمع هست، با مادون قرمز نگیر!
.
.
.
و منی دیگر از پهلوی چپم آفریده شد
.
خواب مرد رو دیدم. پیر بود و لاغر و تکیده.
انگار قرار بود فیلمی نمایش داده بشه. سالن ولی سالن سینما نبود. بیشتر شبیه یه کلاس تو یه مدرسهی بزرگ بود با صندلیهای میزدار امتحانی. صندلیها هم تو یه راستا چیده نشده بودن، اون جور که قرار باشه همه به یه سمت نگاه کنن.
کلاس تقریبا پر شده بود و هنوز یکی دو نفر داشتن میاومدن و صندلیهای خالی رو اشغال میکردن که مرد بلند شد ایستاد. به نظر یه کمی عصبی میرسید ولی پیدا بود تصمیم خودشو گرفته. سینهشو چند بار صاف کرد. همه ساکت شدن و برگشتن طرفش.
با صدای بلند گفت:« سرزنشم نکن! فقط میخواستم سرگرم بشم. قرار بود تا وقتی امتحانشو میده نرم سراغش. قبول کن که احساس بدی داشتم. مثل کسی بودم که منتظر آپلود شدن یه سایت پرحجمه و اینترنتش سرعت کمی داره. بی طاقت بودم و حوصلهم سر رفته بود. »
به جملهی سایت پرحجم و اینترنت کمسرعت که رسید همه خندیدن و با دست زدن ابراز احساسات کردن. برای همین جملهی آخرشو تقریبا فریاد زد که شنیده بشه. صداش هنوز روی تن بالا بود وقتی ادامه داد:« به خودم افتخار نمیکنم ولی احساس گناه هم نمیکنم.». این دفعه همه با شدت بیشتری دست زدن. حتا یکی دو نفر هم از جاشون بلند شدن و سوت زدن.
مرد مستقیما به ابراز احساسات جماعت واکنشی نشون نداد ولی پیدا بود عکسالعملشون مصممترش کرده. چشماش یه کمی خمار شده بود و انگار داره دنبال کسی میگرده، دوروبر سالن رو با نگاهش گشت و گشت تا نگاهش تو نگاه من ایستاد. یه جوری که هم معلوم بود با منه هم سعی میکرد مثلا این موضوع از دید دیگران پنهان بمونه گفت: « بهت گفته بودم، نگفته بودم؟»
این بار کسی دست نزد. همه ساکت بودن. صدای آهستهی یه ترانهی محلی شمالی اومد و روی میزای چسبیده به صندلیها فیلم شروع شد به پخش شدن.
به فیلم نگاه نمیکردم. میدونستم داره چی نشون میده. به مرد هم نگاه نمیکردم. اصلا پشتم به همه بود. به زنی نگاه میکردم که کنار در کلاس ایستاده بود و با بی حوصلگی لم داده بود به قاب در و هی خمیازه میکشید. رفتارش شبیه ممتحنها بود و همه رو یکی یکی نگاه میکرد و میپایید. طوری به من نگاه کرد که انگار میخواد اعتراض کنه چرا فیلمو نگاه نمیکنم اما هیچی نگفت، فقط خمیازه کشید. دهنش باز شد و کش اومد، بازشد و کش اومد تا اینکه شد به اندازهی ورودی یه تونل بزرگ.
حالا، من و مرد توی تونل تاریک بودیم. تنها منبع روشنایی بازتاب آبی فیلم روی سقف تونل بود که هنوز داشت روی میز پخش میشد. من کماکان نشسته بودم رو صندلی و با اصرار مرد و فیلم رو نگاه نمیکردم. احساس کردم مرد داره میره. سرمو برگردوندم اونجایی که فکر میکردم ایستاده. پشتش به من بود. نور آبی فیلم روی پلیور سفیدش بازی میکرد. به نظر مردد میرسید. ولی زیاد طول نکشید. عضلاتش زیر پلیور سفید یه تکونی خورد و دوید و به سرعت توی تاریکی ته تونل گم شد.
یه چیزی از پهلوم کنده شد و افتاد زمین. درد نداشت. یعنی داشت ولی از جنس دردهای معمولی نبود. بیشتر از دردش، تهی بودن پهلوی چپم توجهمو جلب کرد. جای تهی رو نمیدیدم. تکهی کنده شده رو هم نمیدیدم. خیلی هم سعی نکردم روی کف خیس تونل دنبالش بگردم. بیشتر از هر حس دیگهای احساس اطمینان داشتم. مطمئن بودم کنده شدنه لازم بوده. مطمئن بودم میتونم با جای تهی کنار بیام و حتا دوسش داشته باشم. مطمئن بودم چیزی که از من کنده شده رو از دست ندادم. و مطمئن بودم فیلم حالا حالاها تموم نمیشه.
.
.
اعتراف می کنم مدتها بود شبا به این امید میخوابیدم که یه همچین خوابی ببینم. از این خوابای مشگل گشای حل المسائلی.
.
.
.
بر اوج هوای دل تپیدیم
.
در واقع قضیه خیلی سادهست. یه مجموعهی همنوا و هماهنگ، یه حس خاصی رو به وجود میاره و آدمو کله پا میکنه. یه دفعه همه چیز تبدیل به یه کنسرت شورانگیز میشه که ذره ذرههای وجودتو به رقصیدن وامیداره و از خود بیخودت میکنه. البته زمان کنسرت و اون حسِ تکرارناپذیر محدوده و تا به خودت بیای برنامه تموم شده.
بلد باشی، خودت هم با ارکستر همنوا میشی و برنامه رو پربارتر و طولانیتر میکنی. یا دست کم از همون فرصت محدود بهرهی عاطفی خودتو میگیری و از شورِ زیر و بالا شدن، تکه پاره شدن و دوباره ساخته شدن، لذت میبری.
بلد نباشی، از دستش دادی و یه فرصت از دست رفتهی دیگه به مجموعهی از دست دادههات اضافه میشه.
.
شاید به خاطر همین سادهگیش معمولا متوجه نمیشیم،
که شانس زیادی میخواد کسی اینجور کنسرتها و جمع شدنِ اون مجموعهی هماهنگ رو تو زندگیش تجربه کنه
که برای تکرار یا تداوم اون کله پا شدن ملکوتی نمیشه موقعیت ظاهرا تصادفیش رو دوباره ایجاد کرد. که اگه به فرض محال هم بشه، نتیجهای جز بدل ساختن و مصرف کردن لذت خاطرهی واقعهی اصلی نداره.
که اتفاقهایی از این دست خود زندگی یا هدفش نیستن، بخشی از اوجهای زندگین که بهتره به جای تبدیل کردنشون به یه شخصیت دلال محبت ساده، یا دست بالا به جویش (کوئست) داستان، اجازه بدیم همون بالا بالاها بمونن و نقش خودشونو تو داستان زندگی ما بازی کنن.
.
.
.